حالا بيشتر ميفهمم كه بعد از آرش استوارى تو بود كه ما رو روى پا نگه ميداشت، لبخند تو بود كه اميد زندگى رو تازه ميكرد، هميشه زندگى كردنت بود كه قلبمون رو گرم ميكرد...
رفتنت تمام تعادل ها رو به هم زد، صبح هام آفتاب نداره، شب هام بى ستاره اس، هواسرد شده، شالها رو كه ميكشم بيرون دستخط تو روى جعبه نمايان ميشه" شالهاى زمستانى الى جون"

هنوز همه چيز بوى تو داره، همه چيز تا هميشه بوى تو داره...
هنوز سريال دنباله دارى كه با هم ميديديم تمام نشده
هنوز همه برگهايي كه نور چشمهاى تو ازشون عبور كرده نريخته ان 
هنوز چشمهام لحظه لحظه ى روزهاى  آخر رو مرور ميكنه، چشمهات، دستهات، اون پيشانى گرم عزيزت كه كلابه 
كه ميشدى به سينه ام تكيه اش ميدادى
...
بى تو كلاف سر در گمم،  كمك حال هيچ كس نيستم، نه دواى غم خواهركم نه چاره ى تنهايي و درد پدر.
آرامش يك جايي توى دستهات قايم شد و با تو رفت، 
جاش رو با آخرين نفس سختى كه كشيدى عوض كرد و تو سينه ى گرم تو موند
ته مردمك هاى چشمت نشست، همون وقت كه باز كردى چشمهات رو و تو چشمهام با دقت زل زدى تا باور كنى سخت ترين كلمات زندگيم رو كه به زبون مياوردم: مامان نگران ما نباش، بدون تو سخته ولى ما ميتونيم، تو ميدونى كه ما ميتونيم...
آرامش با تو به رقص در اومد و پرواز كرد وقتى تو  رفتى
راست گفتم بهت ما ميتونيم،  راه اما پيچاپيچه، گم ميشيم هر بار، تو خورشيدى ، روشنايي راهمون بودى هميشه، باز
هم بتاب و راه رو نشونمون بده، ، كمكم كن به قول آخرم وفا كنم و گم نشم...
پنج صبح ايران، بابا زنگ زد. هاى هاى گريه ميكرد. خواب مامان رو ديده بود. تو خواب جوون و دانشجو بوده ان دوباره و خوشحال و عاشق...
برادر جانم، چه بار سنگينى روى دوشم گذاشتى با رفتنت.
بعضى روزها هست كه راحت ميشه از اول صبح أشك ريخت و احساس نا توانى كرد. يك روزى مثل امروز كه مردم شهرم جمع ميشن براى اعتراض به اسيدپاشى و ترس و بهت و چراهاى توى كله ام و ناتوانى و دستهاى بسته ام همه ميشن اشك و دلپيچه. به فيس بوك هم كه پناه ميبرم اخبار همينه، تازه يك ويديو برنامه ديدنيها هم ميبينم كه منو ميبره به سالهاى جنگ و آژير و سياهى مملكت و معدود برنامه هايي كه با آرش به انتظارشون مينشستيم. عجيبه موسيقى تيتراژ يك برنامه چطور ميتونه تو رو پرتاب كنه به فضايي در ٢٨ سال پيش...اسيد آتش درون سينه ام رو گُر داده...

اين بار سنگينه و سبك نشدنى، اين بار غم رو هر روز آروم و بيصدا با خودم اينور و اونور ميكشونم و گاهى قطره آش ميكنم و ميريزم رو گونه هام... چرا اينقدر كم ميارم تو رو، چرا ياد نميگيرم نبودنت رو؟؟؟
 سى و هشت سالگى را بايد فرار كنم، جاى راه رفتن و نشستن ندارد، مثل سنگ سنگين است، پرواز كردنى هم نيست،  مثل بغضِ گره خورده است،  فرياد زدنى هم نيست. دلم سنگين تر از ابرها، چشمانم پر آب تر از رودها شده، سى و هشت سالگى را شايد بايد بالا بياورم و خيره شوم به ذره هايش به زهرى كه از دلم با بالا آمدنش ميريزد بيرون...سى هشت سالگى  را توانم نيست.
هر چه نزدیک تر می شوم به روز سی و هشت سالگی، قلبم تند تر میزند. بچه که بودیم تو مرا شریک کارهای آدم بزرگیت میکردی ، در هر کاری برای من سهمی پیدا میکردی ، مبادا که من فکر کنم قابلیت ندارم . یکبار بود فقط که من جوجه ی هفت هشت ساله ای بودم و در تدارک پیتزای خانگی بودیم تو خمیر را ورز میدادی، من هم دلم خمیر بازی می خواست ، ولی مجاز نبودم، گفتند تو بزرگتری که میشود کار را به تو سپرد ، دلم گرفت  که خب برادرم همیشه از من ۴ سال بزرگتر است . چه میدانستم سی و هشت سالگی که میرسد به من، ما همسن شده ایم . سی و هشت سالگی کمی لعنتی است ، دلم نمیخواست همسنت شوم. خمیر های پیتزا هم کمی لعنتی هستند ورز دادنشان آرزویم نیست دیگر، همیشه بودنت، همیشه چهار سال بزرگتر بودنت، آرزویم است . چرا رفتی اصلا ؟ اصلا چرا رفتی؟